تمام ماجرای بوی سیب بود. تنش بوی سیب میداد. بعد از آن خواب، از آن عطر مسخ شدم. هرچه پیش رفتیم، ترسم از نابودی احساسمان بیشتر شد. کمی که گذشت، رابطه ی ما آنقدر کمرنگ و بی نظم شده بود که احساس میکردم حتی با زور هم نمیتوانم پیوندمان را حفظ کنم. باید تصمیم میگرفتم و البته که تصمیم گیری برایم بسیار ساده بود. باید به سراغ شلیک خاطره پیش میرفتم. میدانم، میدانم قمار بزرگی بود. همه چیزم را برای همه چیزم میخواستم فدا کنم. پنجاه درصد شانس، ارزش ریسک کردن را داشت.
ادامه مطلب
نگاهش به ماه بود. مثال ماهی قرمز تُنگ، دلگیر تَنگی این دنیای سیاه بود. لیوان پشت لیوان غرق شراب شده بود. قصدش اما فراموشی سختی سفر به کشوری غریب نبود. وقوع اتفاقی را مرور میکرد که باورش برای خودش هم سخت بود. در انتهای آن شب مثل هر شب اصرار بر خواب با قرص داشت. چند قرص آرام بخش خورد. به اتاق خوابش رفت، مثل همیشه خودش را به روی تخت انداخت و چشمانش را بست؛ اما انگار چیزی آن شب متفاوت بود. گلویش طعم هق هق میداد، طعم فریادی بی صدا که زنگ گوش هایش شده بود و نمیگذاشت تا بخوابد.
سخت است دلت آرزوی مرگ کند و تو خواب بخواهی اما میان درخواست مرگ تا اجابت آن، همیشه فاصله ای موجود است به نام زندگی! ترتیب ظهور زندگی و مرگ اینگونه است که ابتدا اتفاقی بد خواهد افتاد. پاشیده و دلگیر تقاضای مرگ میکنید سپس بلافاصله اتفاقی خوشایند شما را امیدوار خواهد کرد. لبخند را تجربه خواهید کرد، زندگی میکنید تا بعد در یک اتفاق بمیرید. چرخهی باطلی که اگر شخصی بخواهد آن را دور بزند دستانش را به لجنی به نام گناه مرگ آلوده خواهد کرد. لجن مرگ نرم نرم از دستان شما به سمت گلویتان خواهد رفت و با دستانش سعی خواهد کرد شما را خفه کند. مونا هم درگیر همین نفرین شده بود.
ادامه مطلب
کارپه دیم! ( اصطلاحی لاتین به معنای دم را غنیمت بشمار ) چه بخواهید چه نخواهید مرگ نزدیک ماست این یک هشدار است اما کارپه دیم! مرگ نزدیک گوش هایمان نفس میکشد پس باید دم را غنیمت بشماریم. در این فیلم ما به اعماق زندگی خواهیم رفت، جوهره اش را خواهیم دید و سپس برای مکیدن لحظات ناب زندگی دستور عملی بی نظیر خواهیم داشت تا بتوانیم از تک تک لحظات زندگی لذت کافی را ببریم. اما زندگی آنجاست که مرگ را به وضوح در آن ببینیم. همانطور که سیاهی در کنار وجود سفیدی معنا پیدا میکند. زندگی زمانی زیباست که در کنار مرگ نفس بکشیم.
ادامه مطلب
این فیلم زخمتان میکند. به طوری که تا سالها استخوان درد اش برایتان خواهد ماند. برای بار اولیست که انتخاب، دسترسی و پیچیدگی را به عنوان نابود کننده ی بشر در برابرم میدیدم. سه عنصر شخصی که انگار میرود جامعه ای را در تباهی بسوزاند. تنها یک راه درمان برایش موجود است. عشق، موسیقی و رقص. در نگاه اول تمام فیلم را میتوان در این سه کلمه خلاصه کرد. به قول جناب فراستی دیگر چیزی از این فیلم در نمی آید اما لطفا از تماشای این فیلم مایوس نشوید. افتتاحیه ی این فیلم افتضاح است. به راحتی میتواند کاری کند که از تماشایش منصرف بشوید، اما نت به نت، سکانس به سکانس؛ شما را با خودش همراه میکند. به زمین میزند، به اوج میرساند و در تعلیق رهایتان میکند. اگر نظر من را میخواهید، فیلم ارزشمند و قابل تاملیست. احتمالا در انتها این موضوع را تایید میکنید.
ادامه مطلب
بر روی صفحهی سیاه مانیتور روبرویم، دو جمله نقش بسته است. شما امروز میمیرید حرفی دارید؟! میخواهند مرا به حرف بکشانند. از سکوتی که سالهاست کنار من است دورم کنند تا به حرف بیایم، شاید هم باید بگوییم من مقصر مرگ آنها نبودم و فقط میخواستم دنیا را جای بهتری کنم.
البته بیشتر شبیه جایی مانند سکوت از آب در آمد. باور نکردنیست، این واژه غریب را حتی نمی توانی حرفش را بزنی!! فقط باید بشکنی اش تا بتوانی بیان اش کنی ، بیچاره سکوت! بارها و بار ها شکسته شد اما دم نزد ؛ ساکت ماند و از منظره لذت برد. میدانی بعضی حس ها را نمی توان به سادگی منتقل کرد بعضی حرف ها را هم به سادگی نمیتوان زد فقط باید سکوت کنی تا همه چیز بیان شود. برای همین هم سال هاست در برابرشان، سکوت کرده ام اما من باید به تو همه چیز را بگویم. یک نفر باید بداند.
ادامه مطلب
قبول داری؟ حتی اسم زمستان هم سرما می آورد. اما آن سال؛ آن سال حکم کوره ی آدم پزی را داشت. ابتدا تمام دارایی ام در آتش سوخت. بعد هم گیر آن ابلیس آدم خوار افتادم. همه چیز سرعت داشت، درست مانند یک خواب. همه چیز خشن بود، درست به خشونت یک فیلم سینمایی. مانند رویا بود. رویایی که سوزاند و پخته کرد. اتفاقات بوی خیال داشتند، اما واقعی بودند. به خصوص آتش سوزی سوم دی. نابودی اموالم خیال نبود.
همانطور که میدانی من از مزایای منزوی بودن برخوردار هستم. تنهایی همیشه به نفع من بود. میدانستم هیچ ندارم. در واقع وجود سطح صفر، مشکلات من را به شدت کم میکرد. بنابراین از همان چهارم دی به دنبال کار رفتم. دو شب اول را در پارک خوابیدم. دو شب دوم را در یک خرابه. اما از روز پنجم در یک مکانیکی مشغول به کار شدم. مشکلات غذا و جای خواب دیگر حل شده بودند. به همین سرعت! با شما شرط میبندم اگر یک آدم معمولی بودم، هنوز داشتم از دیگران پول قرض میکردم.
ادامه مطلب
پنجشنبه این هفته، مثل پنجشنبه قبل و پنجشنبه قبل تر؛ راس ساعت شش عصر، تلفنم زنگ خورد. برداشتم، ساسان بود. گفت: به به، چه عجب تلفن جواب دادی! هنوز از دستم ناراحتی؟»
- نه!
- پس آماده شو که بریم خوش بگذرونیم.
- کجا؟
- اه پارسا ؛ تو که انقدر یبس نبودی! میای یا نه؟
- پرسیدم کجا!؟
- چند بار دیگه باید عذر خواهی کنم؟ پسر منم غرور دارم، هزار بار گفتم من نمیدونستم، اخه اصلا از کجا باید میدونستم اون دختره ، دختر خالته؟! بیا بریم پسر ضرر نمیکنی!
- ولم کن ساسان.
- تو بیا بریم، اگه نخواستی برای من، اصلا یه بطری مارتینی هم مهمون من!
ساسان لجن بود. تنها لجن دنیا که رگ خواب من را خوب میدانست. حال من خوب نبود. آن هم بعد از آن فاجعه چند روز پیش. متوجه دوستی ساسان با کسی که یک عمر تمام فکرم بود، شدم. مشخص بود که حتما به مشروب نیاز داشتم! قبول کردم با او بروم. اما فقط برای مست کردن. او هم گفت وقتی پشیمان میشوم که دیگر کار تمام شده است. اهمیتی ندادم و قطع کردم!
ادامه مطلب
*این متن برای مسابقه ی داستان نویسی برای مهربانی مهر توسط علی صالحی در تاریخ 11/3/97 نوشته شده است*
مادرم از ما متنفر بود، برای همین هم ما را ترک کرد. پدرم از ما متنفر بود، برای همین هم مانع ادامه تحصیلمان شد. به نظرم می آید پاییز سال هشتاد و یک بود، درست پنج سال بعد جدایی پدر و مادرم، ما را از تهران به وردیچ آورد. حس میکنم دلیل اصلی اینکار هم هزینه ی کمتر زندگی در روستا بود. وضع خانواده ی ما خوب بود اما بعد از اعتیاد پدرم همه چیز نابود شد.
ادامه مطلب
حرف زدن برا ما حکم هوا رو داشت، حرف نزنیم مردیم. توی این فضای سرد و یخ زده اگه دلت خاموش بشه، رفتی! دیگه چیزی برای ادامه دادن نداری. محمد ولی معتقد بود با ماسک اکسیژن همه میتونن نفس بکشن، من دلم نفس کشیدن عادی رو دوست نداره. دلم میخواد تو این هوا سیگار بکشم. قلمشو برداشت و بیاعتنا به جمع ما شروع کرد به نوشتن. میگفت من اهل حرف زدن نیستم. اونجوری بیشتر خوابم میبره اما آخرشم خوابش برد و یه دفترچه ازش برای ما موند. تو کوه نوردی وقتی شرایط بحرانی میشه نه راه پس داری نه راه پیش. یهو خودتی و یه خیلی زیاد برف. محمد که رفت حرفای ماهم انگار یهو ته کشید. دیدی اون لحظه ایی که یهو گوش پاک کن رو خیلی میکنی تو گوشت و درد میگیره میترسی نکنه کر بشی، تحمل این ترس از تحمل دردش خیلی سخت تره.
ادامه مطلب
حرف زدن برا ما حکم هوا رو داشت، حرف نزنیم مردیم. توی این فضای سرد و یخ زده اگه دلت خاموش بشه، رفتی! دیگه چیزی برای ادامه دادن نداری. محمد ولی معتقد بود با ماسک اکسیژن همه میتونن نفس بکشن، من دلم نفس کشیدن عادی رو دوست نداره. دلم میخواد تو این هوا سیگار بکشم. قلمشو برداشت و بی اعتنا به جمع ما شروع کرد به نوشتن. میگفت من اهل حرف زدن نیستم. اونجوری بیشتر خوابم میبره اما آخرشم خوابش برد و یه دفترچه ازش برای ما موند. تو کوه نوردی وقتی شرایط بحرانی میشه نه راه پس داری نه راه پیش. یهو خودتی و یه خیلی زیاد برف. محمد که رفت حرفای ماهم انگار یهو ته کشید. دیدی اون لحظه ایی که یهو گوش پاک کن رو خیلی میکنی تو گوشت و درد میگیره میترسی نکنه کر بشی، تحمل این ترس از تحمل دردش خیلی سخت تره.
ادامه مطلب
دو ر می فا ؛ دو ر می فا ؛ دو دو _ فا سی » اینگونه شروع شد. آن شب کلمات دست در دست برف، با نت ها میرقصیدند. احساس میکردم آرزوهایم منجمد شده و از آسمان، رقصان و مست بر من میبارد. در پی اش خودم را جستجو کردم. در کوچه پس کوچه های خیال، دفترم را گشودم و شروع کردم. سیاهی شب، سفیدی برف، تلخی افکار و شیرینی شکلات را باهم ترکیب کردم تا معجونی از جنس جنون بیافرینم؛ با درد ترکیبش کنم و بگذارم آرام جا بیافتد تا مزه ی داستان های همیشگی ام را بدهد.
ادامه مطلب
وسط کوهستان، توی طوفان توقع نداری که هوا بهاری باشه و یه باد ملایم بزنه پشت پلکات؟! دارم یخ میزدم. حین اینکه سریع نوشته ها رو باید جمع و جور کنم. الان ورد زبونم فقط حرف مامانه نمیشه دیگه زور نزن » البته چطور ممکنه یه چیزی رو یاد بگیرم ولی به یاد ندارمش. همونطوری که زبونم مقاومت میکرد تو ذهنم این میگذشت که همیشه از بچگی بهم میگفتن همیشه یکم تلاش بیشتر کارو به نتیجه میرسونه. البته من خیلی به حرفشون گوش نمیکردم؛ فقط وقتایی که مجبور بودم. البته که الان خیلی مجبورم، اگه همینجا بمونم مثل بقیه میمیرم!
ادامه مطلب
چوب و استخوان و رومه های قدیمی؛ هیچ کس فکرش را نمیکند که این سه میتوانند کارهایی با شما بکنند که مردمانی به بیجانی گوشت و ارواحی به سیاهی خاکستر زیر سیگار در فضای جامعه ی امروز که مثل سنگ پای قزوین هر لحظه لایه ای از روحت را برمیدارد از اعماق وجودتان شادی را احساس بکنید. من اما رازش را میدانم و میخواهم آن را برای شما تعریف کنم. راز بزرگ هنر شاد کردن.
ادامه مطلب
کامیون از کوچه رد شد. همانطور که چرخ ها گل و لای را له میکردند تا کامیون از کارخانه به جاده برسند، راننده با خودش فکر کرد که کاش بال داشت و میتوانست پرکشان از دست افکارش فرار کند. با خودش فکر میکرد جالب میشود اگر بالهایش از جنس بال های اژدها باشند. دوست داشت به یک آدم بالدار معمولی تبدیل شود.
ادامه مطلب
کامیون از کوچه رد شد. همانطور که چرخ ها گل و لای را له میکردند تا کامیون از کارخانه به جاده برسد، راننده با خودش فکر کرد که کاش بال داشت و میتوانست پرکشان از دست افکارش فرار کند. با خودش فکر میکرد جالب میشود اگر بالهایش از جنس بال های اژدها باشند. دوست داشت به یک آدم بالدار معمولی تبدیل شود.
ادامه مطلب
حالت تهوع داشتم، با استفراغ از خواب بیدار شدم. کمی بعد، دقت که کردم میان دیوار ها زندانی شده بودم. از گذشته تنها اینکه با مونا رفتیم که غذا بخوریم را در خاطرم دارم اما اینکه مونا کجا بود و چرا من در حصار این دیوار های لجنی رنگ قرار داشتم را به یاد نمیاوردم. حالم که سر جایش آمد بی معطلی بلند شدم، دست به دیوار گرفتم و چرخیدم، تا اتاق را خوب بررسی کنم. هیچ روزنه ای برای خروج نبود. راهی نبود؛ با این واقعیت که راهی برای فرار نیست روبرو شدم و همانجا به دیوار تکیه دادم و نشستم تا در کنار حجم بد بوی استفراغم، زانو بغل بزنم و به سقف خیره شوم.
وقتی که تلاش کردم به سقف سلول نگاه کنم با آسمان پر ستارهِ ی شب روبرو شدم. عجیب بود ولی حرکت ابر ها را میدیدم و خوشحال بودم. همین لبخند زدنم باعث شد تا یکدفعه تمام درد ها به سوی من هجوم بیاورند. دردِ سقوط، به تمام من نفوذ کرد و برای فرار از درد به خاطراتم رجوع کردم. بزرگتر ها راست میگفتند: لبخند خاطره ساز است.» عجیب تر از حضور من در آن گور، رفتار مونا در روز قبل بود. البته همان موقع با خودم گفتم: معتاد جماعت عادتهای عجیب زیاد دارند،» البته نمیدانم همه ی معتادان، دستشان را در دهانشان میگذارند و آن را میمکند یا فقط مونا اینکار را میکند.
ادامه مطلب
به روی صفحه سیاه مانیتور جمله ای نقش بست شما امروز میمیرید حرفی دارید؟ پوزخندی زدم و صفحه چت را بستم به شدت عصبانی شده بودم در ذهنم با خودم میگفتم که "با خودش چه فکری کرده. مرتیکه احمق! معلومه که میمیرم! دوساله که در شبکههای اجتماعی گفتم که امروز میمیرم، همه میدونند اصلا به اون چه ربطی داره که این حرفها رو میزنه" آخر هم از روی عصبانیت مانند دختر بچه های دبیرستانی صفحه چت را باز کردم و شروع کردم به تایپ کردن. طومار بزرگی با این مضمون که مردک سخیف به تو ربطی ندارد نوشتم. بعد هم برایش فرستادم، او هم دید و کوتاه پاسخ داد که پس منصرف شده ای باشد، جانت را نمیگیرم بعد هم من را بلاک کرد و احتمالاً به سراغ زندگیاش رفت.
ادامه مطلب
مدیران موفق صبح ها زود از خواب بیدار می شود. من مدیر موفقی بودم، آن روز اما کمی خواب ماندم. چشم هایم را میمالیدم و کورمال کورمال با خمیازه های کشدار سعی میکردم راهم را از تخت به سوی آشپزخانه پیدا کنم تا سریعتر صبحانه بخورم و به سمت شرکت حرکت کنم. سال ها تجربهی زندگی مجردی به من آموخته بود که تنهایی صبحانه خوردن دردناک است. شاید عحیب به نظر بیاید. تلویزیون را روشن کردم تا با اخبارگو صبحانهای صرف کنم او برایم خبر بخواند و من تحلیل هایم را از پشت تلویزیون با دهانی نیمه پر برایش تعریف کنم. اخبارگو خبر اولاش را خواند، شکر خدا مثل همیشه اوضاع داخلی کشور آرام است. خبر دوماش را هم خواند، اوضاع وخیم کشورهای منطقه به لطف خدا تاثیری روی کشورمان ندارد. خبر سوماش را که می خواند لقمه در دهانم سیمان شد و فکم قفل شد.
اخبار گو میگفت احتمال دارد که من از شرکت رقیب پول گرفته باشم تا اسرار محصول جدیدمان را برای آن ها ببرم. این احتمال با عدم حضور بی سابقه من در شرکت قوت گرفته بود اصلاً نمی توانید تصور کنید که با چه سرعتی خودم را به تلفن همراهم رساندم و تازه بعد از اینکه تلفن را برداشتم چندین بار رمز گوشی را زدم تا بتوانم بازش کنم و به دوستانم پیام بدهم تا با آنها صحبت بکنم که ببینیم با این اوضاع چه باید کرد. باید فکری میکردیم اما هرچه پیام دادم، هرچه زنگ زدم کسی جواب نداد حوصله هیچ چیز را نداشتم و به شدت عصبی بودم تنها راهی که آن موقع به ذهنم رسید این بود که بروم و دوش ابی بگیرم.
برای من آب بازی مرهم دردهاست، بازی های بچگی بزرگترین محور مقاومت در برابر مشکلات آدم بزرگ ها بود. هفت سنگ، دریبل تو گل، استپ هوایی همه سلاح های مقاومت بودند آنجا که با هم از دست گرگ فرار می کردیم، آنجا که در وسطی به جای فرار کردن، سعی می کردیم توپ را بدون اینکه زمین بخورد بگیریم، آنجا که بعد از چند دست فوتبال جانانه بازندهها برای همه بستنی میخریدند. آنجا که باهم میخندیدیم، آن خندهها، آن شادیها، آن آرامش برد ما بود. کسی نمی باخت. هنوز خنده را یادم هست اما بعد از دوش بدون هیچ اثری از لبخند بر چهرهام؛ حاضر شدم تا بار دیگر به سر کار بروم و مشکلات را با طعم بستنی بچگی هایمان از بین ببرم.
زمانی که داشتم دکمه های پیراهنم را روبروی آینه می بستم تلفنم زنگ خورد ابتدا خوشحال شدم که بالاخره یک نفر در شرکت خواست تا با من حرف بزند اما این طور نبود رئیسدفتر زنگ زده بود تا بگوید هیئت مدیره تصمیم به اخراج من گرفته است و اگر من استعفا ندهم خودشان به صورت غیابی اخراجم می کنند. خیلی نتوانستم پشت تلفن چیزی بگویم اما تلفن را که قطع کردم، با مشت به آینه کوبیدم، با تمام وجود داد زدم و گوشی را بر روی تخت پرت کردم. نمی توانستم خشم درونم را کنترل کنم. میدانید نقشه موفقیت حتی از نقش های روی زبان رضا همکلاسی دبستانم پر پیچ و خم تر بود و بعد از آن همه راه یکباره تمام تلاشها و زحمت هایم در یک لحظه نابود شده بود. لحظات سختی بود همانطور عصبانی در خانه این طرف و آن طرف میرفتم تا اینکه صدای تلفن همراهم دوباره درآمد منشیام بود گفت که همه این ماجرا توطئه مدیر تولید آقای رضایی است. گفت که می خواهد این خبر را رسانهای کند گفت که سعی می کند من را از این ماجرا نجات دهد اما من واکنش چندانی به حرف هایش نشان ندادم.
تلفن را قطع کردم، خودم می دانستم که بی گناه هستم حالا منشی هم بداند، برایم مهم نیست حرف های منشی را به حساب دلش گذاشتم. از دلسوزی خوشم نمی آید و البته نمیتوانستم حرف هایش را قبول کنم. دیگر هیچ چیز آن شرکت برایم قابل باور نبود. خیانت آدم را تغییر میدهد. خیانت شک و شکاک میسازد و من خیانت دیده بودم. دردناک بود اما چاره چندانی هم نداشتم باید استعفا میدادم. امروز استعفا نمیدادم فردا اخراجم می کردند. باخودم فکر میکردم. آنها در نبود من متوجه اشتباهشان خواهند شد. من مطمئن بودم که شرکت بدون من دوام نمی آورد. از عصبانیت تصمیم گرفتم تا شرکت را رها کنم. انگار سرآشپز معروف دیگر علاقه ای به پختن غذا نداشت و دیگ را رها کرده بود تا با سگ های خیانت کار، آنقدر با شعله ملایم بجوشد که آبش تمام شود.
گرچه علاقه ای نداشتم اما به ناچار حاضر شدم و به شرکت رفتم همه خبر را خوانده بودند. زخم می زدند. انگار مچ مرا وسط یک معاشقه پنهانی گرفتند. این شرکتی نبود که من با دست خالی ساخته بودم. دست هایم به من فحش می دادند و آرزوی شکست می کردند تا این تحقیر را تحمل نکنند اما این اتفاقات افتاده بود چیزی که باید رخ دهد همیشه اتفاق می افتد. قدم زدن من در جهنم که تمام شد و به دفترم رسیدم تازه کابوسوار ترین بخش استعفا خودش را نشان داد. باید خودم با دستان خودم می نوشتم، با دستان خودم امضا میکردم و با دستان خودم مهر می زدم و در تمام مراحل همچنان دست ها به من و این شرکت فحش می دادند در ظاهر این که بگویی من دیگر نمی توانم از عهده مسئولیتها بربیایم ساده به نظر می رسد اما خدا می داند که پایان ها چقدر سخت و دردناک اند.
مدیران موفق صبح ها زود از خواب بیدار می شود. من مدیر موفقی بودم، آن روز اما کمی خواب ماندم. چشم هایم را میمالیدم و کورمال کورمال با خمیازه های کشدار سعی میکردم راهم را از تخت به سوی آشپزخانه پیدا کنم تا سریعتر صبحانه بخورم و به سمت شرکت حرکت کنم. سال ها تجربهی زندگی مجردی به من آموخته بود که تنهایی صبحانه خوردن دردناک است. شاید عحیب به نظر بیاید. تلویزیون را روشن کردم تا با اخبارگو صبحانهای صرف کنم او برایم خبر بخواند و من تحلیل هایم را از پشت تلویزیون با دهانی نیمه پر برایش تعریف کنم. اخبارگو خبر اولاش را خواند، شکر خدا مثل همیشه اوضاع داخلی کشور آرام است. خبر دوماش را هم خواند، اوضاع وخیم کشورهای منطقه به لطف خدا تاثیری روی کشورمان ندارد. خبر سوماش را که می خواند لقمه در دهانم سیمان شد و فکم قفل شد.
ادامه مطلب
کلاه قرمز از کارش متنفر بود اما کار می کرد. دلیل کار کردنش بچهای بود که ناخواسته در ۱۸ سالگی اش به دنیا قدم گذاشته بود و با ورودش نشان پر افتخار پدر را بر سینه کلاه قرمز جوان نصب کرده بود. آفتاب که تیغ نور را بر گردن شب می زد پسرک بیدار می شد تا به هنگام و همگام با اکثر مردم جامعه در محل کارش حاضر شود. تندی عرق کارگران را با طعم خاطرهی شیرین لبخند فرزندش قابل تحمل می کرد و تنها هدفش این بود که آنی نباشد که پاهایش را پس کشیده و یک جفت دست پوچ تر از خالی به همه تحویل داده است.
ادامه مطلب
نفس به سینهی عشاق که رسد، همه دوان دوان به سوی معشوق رهسپار خواهند شد. البته خدا داند که سیل دانشجویان رفته به بلاد کفر، فقط برای گرفتن نفس و بازگشت به معشوق است وگرنه برای همه ما واضح است که تمام این چرندیاتی که دربارهی فرار میگویند همه دروغ محض است.
دیگر چهار سال میشود که آذر ماه به یاد رفقای رفته، با رفقای نرفته دیدار تازه میکنم. سال اول تماس میگرفتیم و با رفقای آنور آبیمان سخن میگفتیم. سال دوم و سوم را تماس تصویری گرفتیم. به لطف پیشرفت ارتباطات، توانایی ماهم برای برقراری ارتباط با دوستانمان هم بالا رفته بود. امسال اما تنها به جملهی 《 در جمع دوستان به یادتان بودیم 》 بسنده کردیم. خیلی دل و دماغ زنگ زدن نداشتیم. حال خوب را نمیشود دانلود کرد، حتی با یک گیگ اینترنت صددرصد مجانی!
حال خوب را نمیشود دانلود کرد، حتی با یک گیگ اینترنت صددرصد مجانی!
درست است، ترکش اتفاقات اخیر حال ما را هم خراب کرده بود. در اینگونه مواقع چند دسته رفتار میتوان نشان داد. آدم های دسته اول مثل رضا دوست دانشجویم، از وابستگییشان به اینترنت مینالند و میگویند که از خودشان ناراحتند که اینقدر اسیر این آیینه سیاه جهاننما شدهاند و در نبودش آنقدر فلج میشوند که حتی به شدیدترین وقایع هم نمیتوانند واکنش دهند.
دسته دوم ادمها مثل مسعود از برنامه هایشان برای سفر به بلاد بیگانه و گلاویز شدن با مشکلات جدید به جای تکرار مشکلات قدیمی میگویند. ملامتشان نمیکنم. آدم ها با هم متفاوت اند. نمیشود از همه توقع داشته باشم مثل خودم دست روی دست بگذراند و فقط نگاه کنند. آنها هم آرزو دارند. آنها هم دلشان هوای تازه میخواهد.
نمیشود از همه توقع داشته باشم مثل خودم دست روی دست بگذراند و فقط نگاه کنند.
من اما دلم چه میخواست؟ من چه کار میکردم؟ بر سر اهداف و آرزوها و زندگی رویاییام چه بلایی آمده بود که هیچ کاری نمیکردم. محسن میگفت رفتار و واکنش علی (بندهی کمترین) عجیب است. اظهار تعجب میکرد که آن همه اشتیاق و شور شوقم کجا رفته. حتی پرسید که بالهای پروازم را چه کسی چیده است البته با جواب کوبندهی به تو مربوط نیست و فضولی نکن روبرو شد.
یادم هست سالها پیش محمود عزیز در مراسم رونمایی از شبکه پویانمایی گفت : 《 بی عموگ، امیر محمد و آقای روشن پژوه نمیشود زندگی کرد》من نیز به تقلید از او به بچهها گفتم فکر میکنم عموگ درونم را کشته اند. اتفاقا همه هم خندیدند. کسی متوجه نشد نمیتوانم زندگی کنم!
بیان خاطرات، آنقدر که به نظر میآید، ساده نیست. برای مثال تنها دست گیری که میتوانم به شما بدهم، دستگیرهی در اتاقم بود که صبح جمعه، خودم را در حال پایین دادن آن یافتم. در را که باز کردم، امیر آن طرف اتاق خیره به من نگاه میکرد. پرسیدم: چرا اینجایی؟» گفت که داشته در را باز میکرده. اهمیتی به باقی ماجرا و اصل اینکه چرا ما در خانه تنها بودیم و چه میکردیم ندادم. رفتم تا برای خودم چای بریزم.
ادامه مطلب
نفس به سینهی عشاق که رسد، همه دوان دوان به سوی معشوق رهسپار خواهند شد. البته خدا داند که سیل دانشجویان رفته به بلاد کفر، فقط برای گرفتن نفس و بازگشت به معشوق است وگرنه برای همه ما واضح است که تمام این چرندیاتی که دربارهی فرار میگویند همه دروغ محض است.
ادامه مطلب
بی تفاوتی بدترین صفتی است که یک انسان میتواند داشته باشد. من نسبت به تمام جزئیات زندگی ام وسواس داشته و دارم. درست مثل ساعت کار میکنم. صبح ها ساعت 8 صبح از خواب بیدار میشوم. لیوان آب کنار تختم را درون شکمم خالی میکردم، سپس دستم را به دیوار میگرفتم و میرفتم تا محتویات دیشب شکمم را در سرویس بهداشتی این مکان تخلیه کنم. بعد از آن تا ساعت 9 صبح به کار مطالعاتی می پرداختم. حدود 45 دقیقه زمان میبرد. احساس میکردم به نوعی بیماری پرش مغزی دچار شده ام. نمیتوانستم یک ساعت کامل فکرم را جمع کنم. برای همین میان بازه های مطالعاتی ام فاصله ی کمی می اندازم مثلا بعد از تایم اول مطالعاتی ام می رفتم تا صبحانه بخورم. بعد از آن برمیگشتم و دوباره 45 دقیقه دیگر به روی پروژه بزرگم کار میکردم. با خود فکر میکردم تیتر رونامه ها میشود. میخواستم کلید آزادی من و بازگشتم به زندگی عادی بشود. بعد از آن تا ناهار را برایم بیاورند در هال مینشستم و به در خیره میشدم. اگر شخص دیگری بود وقت خودش را صرف شبکه های اجتماعی میکرد، اما جدا از اینکه من دسترسی به اینترنت نداشتم توان رفتن به شبکه های اجتماعی را نداشتم. فقط میخواستم منتظر بنشینم تا آن دختر بیاید و از سوراخ در به من نگاه کند. میخواستم مطمئن بشوم دولت مرکزی خیالش راحت است که همه چیز مرتب باشد. من برنامه هایم را طبق دستور عمل آنها انجام میدادم.
بعد از آن که نهار را میخوردم 45 دقیقه دیگر کار میکردم سپس به توصیه دکترها مدیتیشن میکردم. انتظار داشتم خواب ظهرگاهی بعد مراقبه، حداقل چیزی از گذشته را به یادم بیاورد البته هر دفعه این جمله ی پدرم یادم می آمد که اگر حتی از سوراخ در، به جهان نگاه کنی، قدرت درک عشق را خواهی داشت.» فکر هم میکردم قدرت درک عشقش را دارم و عاشق دختر پشت در شده ام. یادم هست پدرم این جمله را در کتابی صورتی رنگ برایم نوشته بود. اما دیگر چیزی از پدرم به یاد ندارم. میدانستم نباید خیلی راجع به پدرم و دختر آن طرف در فکر کنم اما در زمان مدیتیشن نمیتوانستم به چیزی جز آن ها فکر کنم البته من فرد قانونمندی هستم هرروز سعی میکردم با اتمام مراقبه ام او را فراموش کنم و به زندگی عادی ام برگردم. ساعت سه عصر وقت رسیدگی به بدنم بود، برایم مهم نبود چه برداشتی خواهند کرد. اگر من ورزش نکنم نمیتوانم درست تفکر کنم. در تمام طول ورزش کردنم ذهنم معطوف به حافظه ام بود. در دستور عمل آمده بود در هنگام ورزش ذهن باید در فکر مطالعات باشد تا کار زودتر تمام شود اما من نمیتوانستم. ذهنم مدام دنبال فرصتی بود که به سمت جای خالی خاطراتم کشیده شود. البته دولت مرکزی به من گفته اگر تحقیقات را به اتمام برسانم خاطراتم را برمیگرداند. گرچه این تحقیقات خیلی طول نکشیده و دیگر چیزی به آخر آن نمانده اما من نمیتوانستم از فکر خاطراتم بیرون بیایم. افکار مدام به من حمله میکردند، حتی فکر اینکه ممکن است دیگر آن دختر را نبینم هم داشت مغزم را نابود میکرد. مدام با خودم میگفتم کاش میتوانستم راهی پیدا کنم تا قبل آزادی ام به او بگویم که از او خوشم آمده است. فکر میکردم او هم از ممکن است از من خوشش آمده باشد وقتی نامه اتمام مرحله اول تحقیقات را به او میدادم به وضوح میدیدم که میخندد. فکر میکردم دلیلی ندارد به یک دانشمند لبخند بزند مگر اینکه از او خوشش آمده باشد. گاهی فکر میکردم او بیش از حد به من نگاه میکند البته این قابل توجیه بود به حتم به او گفته بودند که مراقب من باشد. البته من طوری رفتار میکردم که او حتما متوجه بشود که من رفتارم غیرعادیست. مثل بازیگران راه میرفتم، انگار فرش قرمز پهن کرده اند تا من راه بروم وآنها عکس بگیرند. چنان پیروزمندانه برای خودم چای آماده میکردم که انگار من به جنگی بزرگ خاتمه داده ام.مدام با خودم میگفتم امیدوارم فکر نکند من احمق یا دیوانه هستم. امیدوار بودم خوب به نظر بیایم. البته موضوعی دیگر هم هست؛ دقیقا بعد از نوشیدن چای ساعت 9 شب انگار فراموش میکردم. حس آن اینطور بود که گویی طعم چای سعی میکرد چیزی را به یاد بیاورم البته در طول آن یک هفته که موفق نشده بود. چند باری خطر کردم که به گذشته فکر کنم که مسلما بر خلاف قوانین بود. البته چیز خاصی به ذهنم نرسیده بود. تنها متوجه شده بودم اسمم پیتر است، دوستی به نام مارتین داشتم و در یک خانه که شبیه به قصر بود زندگی میکردم. اطلاعات مهمی نبود وگرنه آنها حتما به سراغم می آمدند. نمیدانستم چرا آنقدر میترسیدم، گرچه صبح روز هشتم همه چیز یادم آمد و فهمیدم چرا از آنها میترسیدم. اما کمی دیر شده بود. آن دختر آمد تا تحقیقات من را ببرد، البته من دلم را به دریا زدم و با او صحبت کردم. درحالی که همانطور پیروزمندانه چایی آماده میکردم مکالمه را شروع کردم به او گفتم: نمیدانم متوجه شده ای یا نه ولی دوست دارم حالا که روز آزادی ام فرا رسیده به تو بگویم. من واقعا از تو خوشم می آید. میخواهم شماره تلفنت را داشته باشم.»
این را که گفت دستش به سمت تفنگ برد من متوجه شدم که میخواهد خودش را بکشد. قوری چای را رها کردم و به سمتش دوییدم ولی فایده نداشت. صدای شکستن قوری با صدای شلیک همزمان شد. وقتی به او رسیدم که دیگر حتی برای عزاداری هم دیر شده بود.
تصمیم گرفتم فرار کنم که البته با لباسهایی خونی خیلی موفقیت آمییز نبود. تنها توانستم تا سر کوچه بروم بلافاصله دستگیر شدم و در دادگاهی معلوم الحال من را به حبس ابد در همان اتاق محکوم کردند.
امروز حدود صد روز از شلیک آن دختر به خودش میگذرد. من در همان خانه زندانی ام. هنوز هرروز ساعت 8 صبح از خواب بیدار میشوم. هنوز هم معتقدم که بیتفاوتی بدترین صفت انسان است. اوضاع به گونهایست که انگار همه چیز عادیست؛ تنها دیگر کسی نیست که از سوراخ در به من نگاه کند تا من معنای عشق را درک کنم.
بی تفاوتی بدترین صفتی است که یک انسان میتواند داشته باشد. من نسبت به تمام جزئیات زندگی ام وسواس داشته و دارم. درست مثل ساعت کار میکنم. صبح ها ساعت 8 صبح از خواب بیدار میشوم. لیوان آب کنار تختم را درون شکمم خالی میکردم، سپس دستم را به دیوار میگرفتم و میرفتم تا محتویات دیشب شکمم را در سرویس بهداشتی این مکان تخلیه کنم. بعد از آن تا ساعت 9 صبح به کار مطالعاتی می پرداختم. حدود 45 دقیقه زمان میبرد. احساس میکردم به نوعی بیماری پرش مغزی دچار شده ام. نمیتوانستم یک ساعت کامل فکرم را جمع کنم. برای همین میان بازه های مطالعاتی ام فاصله ی کمی می اندازم مثلا بعد از تایم اول مطالعاتی ام می رفتم تا صبحانه بخورم. بعد از آن برمیگشتم و دوباره 45 دقیقه دیگر به روی پروژه بزرگم کار میکردم. با خود فکر میکردم تیتر رونامه ها میشود. میخواستم کلید آزادی من و بازگشتم به زندگی عادی بشود. بعد از آن تا ناهار را برایم بیاورند در هال مینشستم و به در خیره میشدم. اگر شخص دیگری بود وقت خودش را صرف شبکه های اجتماعی میکرد، اما جدا از اینکه من دسترسی به اینترنت نداشتم توان رفتن به شبکه های اجتماعی را نداشتم. فقط میخواستم منتظر بنشینم تا آن دختر بیاید و از سوراخ در به من نگاه کند. میخواستم مطمئن بشوم دولت مرکزی خیالش راحت است که همه چیز مرتب باشد. من برنامه هایم را طبق دستور عمل آنها انجام میدادم.
ادامه مطلب
ساعتش زنگ زد. دقیقاً سی دقیقه از قتل گذشته بود. نفسنفس میزد. الان بود که پلیسها برسند. باید زودتر فرار میکرد؛ اما اگر پیدایش نمیکرد، از دستگیرشدن برایش خیلی گرانتر تمام میشد. باید دوباره خانه را جستجو میکرد. درست بهخاطر نداشت. دیشب بعد از استفاده کجا گذاشته شده بود. هرجایی که فکرش میرسید را نگاه میکرد. اول تمام مکانهایی که همیشه آنجاها میگذاشتش را نگاه کرد. بعد تمام کشو ها و کابینت و یخچال و هرجایی که ممکن بود بهخاطر مستی دیشبش اشتباهی آنجا بگذاردش را نگاه کرد. نبود. هیچ اثری از آن پیدا نکرد. شروع کرد به دوباره گشتن بخشهای مختلف خانه. اتاقخواب. نبود. سرویس بهداشتی و حمام، شاید موقع دست شستن از دستش افتاده. اما نبود که نبود. هال را گشت هیچچیزی آنجا هم نبود. داشت آشپزخانه را میگشت. از پنجره متوجه ماشین پلیسهایی شد که چراغ خاموش برای دستگیری او وارد کوچهشان شده بودند. باید همان لحظه آنجا را ترک میکرد. گرچه دیگر جای خاصی برای گشتن نمانده بود.
ادامه مطلب
درباره این سایت